امير عليامير علي، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

امير علي نفس مامان و بابا

پست 14 (اولين غلت كامل و اولين سوپ)

امير عليه مامان...پسر گلم ديروز بلخره كامل غلت زدي...قبل از اين همش تا نصفه ميرفتي ولي نمي تونستي بچرخي ولي امروز ديگه كارو تموم كردي...آفرين پسر خوب ماماني...اينم عكس گل پسرم بلخره اولين سوپتم درست كردم...هويج و ران مرغ و برنج رو گذاشتم خوب بپزه...بعد صافش كردم و با قاشق دادم ....با مزه خوردي ...فكر كنم حدود 10 قاشقي خوردي ...هنوزم ميل داشتي ولي از ترس اينكه مبادا دل درد بگيري ديگه بهت ندادم...چقدر هم خوشمزه شده بود... راستي ديروز به ماشين اصلاح شونه زديم و موهاي پست سرتو يك دست كوتاه كرديم...يه قسمت بالاي گردنت موهاش زيادتر از جاهاي ديگه بود...توي ذوق ميزد...امشبم هم كه خونه ي ماماني دعوتيم گفتم موهاتو كوتاه كنم كه خوش تيپ تر از هم...
27 خرداد 1392

پست 13

سلام پسر گلم...ديروز كلي مهمون داشتيم...مامان جون اينا...خاله ها و زندايي مامانت...با اينكه من كلي كار داشتم و زياد برات وقت نزاشتم،خيلي پسر خوبي بودي و اصلا گريه نكردي... چندباري بخاطر سر وصدا بيدار شدي ولي بداخلاق نشدي و همش ميخنديدي... با اون لباس كماندوييت چه جيگري شده بودي...همه دوستت داشتن و قربون صدقه ات ميرفتن...يه چيزي كه باعث خنده ي هممون شد اين بود كه مهمونامون كنار هم رديف نشسته بودن و تو از بغل كسي كه بودي خودتو واسه نفر بعدي مي انداختي ...و ديگه نمي خواستي بغل اون شخص بموني ...تا اينكه بغل همگي رفتي و به مهمونا خوش آمدگويي كردي پسر اجتماعيه من...ما هم بلند بلند مي خنديديم و مي گفتيم بغلي بگير ...چي رو بگيرم...اميرعلي رو...چكارش...
27 خرداد 1392

پست 12

پسر عزيزم تو امروز 4 ماه و 3 هفته و 6 روزته...خيلي شيرين شدي...داري كم كم بزرگ ميشي...عشق ميكنم وقتي ميبينمت...خدا هميشه تو رو سالم نگه داره...چند روزي هست كه يكم بداخلاق شدي ...گريه ميكني...توي گهواره كه ميزارمت داد و بيداد راه مي اندازي طوريكه مجبور ميشم بلندت كنم...شبا هم كه چندبار بلند ميشي و شير ميخوري...همش ماماني رو بيدار ميكني...چند روزي لعاب برنج هم دوست نداشتي بخوري تا اينكه ديروز واست حريره بادوم درست كردم چندقاشقي با اشتها خوردي...وقتي كه بهت آب ميدم هم خيلي بامزه آب ميخوري دوست داري كل آبو سربكشي...وقتي ميخواي آبو قورت بدي نصفشو ميريزي بيرون...دوست دارم زودتر بزرگ بشي تا واست غذاهاي خوشمزه تر درست كنم كوچولوي ماماني.
22 خرداد 1392

پست 11

پسركم ديروز صبح تا ظهر توي اداره بيكار بودم و نشستم همه ي عكس هايي كه تا بحال ازت گرفته بودمو خوشگلهاشو جدا كردم بعداز ظهر هم واسشون قاب درست كردم تا بدم چاپ بشه...البته هنوزم دارم عكسهايي كه با من و بابايي گرفتي رو درست ميكنم كه اونها رو نميشه بزارم اينجا ولي مطمئنا بعدها توي آلبوم عكس هاي خانوادگيمون ميبينيشون قربون ني نيم بشم منننننننننننننن...بوس ...
12 خرداد 1392

پست 10

ديروز جمعه بود و ديگه مجبور نبودي سرصبح بخاطر اينكه بري خونه ي ماماني (تا ما بريم سركار) بيدار بشي...ساعت 8 بيدار شدي ولي دوباره 9 خوابيدي...ديروز زياد بيدار نبودي...يكمي بيدار بودي و بيشترشو خواب بودي...خستگيه كل هفته رو در كردي!!! ديروز حمام هم بردمت با كمك بابايي... خيلي حمام و آب بازي رو دوست داري و اصلا گريه نميكني... جالب اينكه دوست داري بلافاصله بعد از حمام شير بخوري وگرنه گريه ميكني...منم چون اين اخلاقت دستمه هنوز لباس تنت نكرده ،اول شيرتو ميدم...بعدم لباس مي پوشي و بيشتر وقتا ميگيري ميخوابي... اينم عكست بعد از حمام...روسري هم سرت كردم تا سرما نخوري...   ...
11 خرداد 1392

پست 9

نفس ماماني الان خيلي وقته كه ياد گرفتي سرو گردنتو مياري بالا نگه ميداري انگاري ميخواي بلندشي و عضلات شكمتو منقبض ميكني و جالب اينكه خسته هم نميشي اگه توي اون حالت بموني ... حالا چند روز كه داري تلاش ميكني غلت بزني تا مرز غلت زدن پيش ميري اما هنوز غلت نزدي...خيلي خوشحال ميشم وقتي كه ميبينم كارهاي جديد يادميگيري...اميرعليه من از بزرگ شدنت لذت ميبرم مامان جون اينم عكسي كه ازت گرفتم...داري تلاش ميكني ولي آخرش هم موفق نشدي.... اينم دو تا عكس رويايي از پسر خوشگلممممممم ...خوشم مياد همش به دوربين نگاه ميكني و ژست ميگيري واسه عكس گرفتن! ...
9 خرداد 1392

پست 7

پسر گلم اين عكس ها رو امروز توي اداره واست درست كردم ...زياد حرفه اي نيست...ولي از هيچي كه بهتره! سعي ميكنم از اين به بعد عكس هاي حرفه اي تر ازت بگيرم و برات اينجوري درستشون كنم... ببين... ...
9 خرداد 1392

پست 6(اولين مسافرت)

پسر نازم بلخره اولين مسافرتت رو هم رفتي...يعني دقيقا روزي كه 4 ماه و 1 هفته بودي رفتيم زيارت امام رضا...اونجا كلي دعا كردم كه سالم باشي و پسر خوبي باشي و همش نق نق نكني...اونروز هوا باروني بود...شديد نبود...ماهم كه چتر نداشتيم...تو رو لاي پتو پيچيده بودم كه سرما نخوري و خيس نشي ولي مگه اون تو ميموندي؟همش دستاتو مياوردي بيرون و اگه پتو روي صورتت ميرفت گريه ميكردي...اينجوري بود كه از توي صحن تا وقتي رسيديم به حرم خيس شده بودي....من كه زيارت رفتم پيش بابايي پسر خوبي بودي ولي وقتي نوبت بابايي شد كه بره زيارت ،بغل من همش گريه ميكردي!!!اونجاهم كه شلوغ بود رفتيم توي يه رواق نشستيم...همه به تو نگاه ميكردن كه چرا گريه ميكني...شير نميخوردي و منو مشت م...
8 خرداد 1392

پست8 (اولين غذا)

عزيز دلم بلخره ديروز براي اولين بار بهت لعاب برنج دادم تقريبا به اندازه ي يك قاشق غذاخوري بزرگ خوردي...خيلي خوشت اومده بود و همش سعي داشتي قاشقو از دستم بگيري و خودت توي دهنت ببري...همين كارت غذادادنو سخت ميكرد...فكر كنم از اون بچه هايي بشي كه مستقلن و خودشون غذا بخورن... اينم عكسات مامان جووووووووووون   جديدا متوجه ي ماهي هاي توي آكواريوم شدي ...وقتي ميزارمت جلوي آكواريوم محو تماشاي حركت ماهي ها ميشي...اينم روش خوبيه واسه ي سرگرم شدنت...اينجوري منم ميرم به كارم ميرسم...  يه راه ديگه كه حسابي سرت گرم ميشه و كيف ميكني...روروئكه...وقتي توش ميشيني دور تا دور خونه رو ميچرخي ...     &nbs...
8 خرداد 1392

پست5

پسر نازم ديروز ظهر كه اومدم دنبالت تا از خونه ي ماماني بياييم خونه ي خودمون،توي گهواره بودي و ميخواستي بخوابي...ولي وقتي اومدم خونه همين كه گذاشتمت تو گهواره زدي زير گريه و كمرتو بالا مياوردي كه بردارمت و باهات بازي كنم...منم بي خيال خستگي و كاراي نكرده و نماز نخونده شدم و نشستم باهم بازي كرديم و تو كلي باهام خنديدي... آخرش وقتي خسته شدي خيلي راحت سر 5 دقيقه خوابوندمت و مثل روزهاي ديگه كلي آواز نخوندي و ناله نكردي...چقدر وقتي خوابي نازتر ميشي كوچولوي من... امروز صبح هم كه خواب بودي وقتي شلوارتو پات كردم (آخه شبا با پوشك ميخوابي چون گرمت ميشه) بيدار شدي ...توي ماشين بهت شير دادم... يه ذره هم روي لباس مامان بالا آوردي كه اشكال ندار...
7 خرداد 1392
1